یکسال دیگه از عمرمون گذشت
بیاندیشیم در طول این یکسال گذشته چیکار کردیم
اصلا چرا یه سال گذشته ما در طی سالیان عمرمون چقدر مفید بودیم؟
چقدر به دیگران کمک کردیم؟
چقدر به توشه دنیامون اضافه کردیم ؟آیا به همون اندازه به توشه آخرتمون اندوختیم؟
بیاین با مروری برعملکردمون درسال 84 بنای سال 85 رو پایه ریزی کنیم
بیاین همونی باشیم که دوست داریم بقیه باشن
حقیر هم میرم به تعطیلات بهار و تا چهاردهم فروردین نمی تونم در خدمت شما باشم
دلم براتون تنگ میشه و برای نوشته هاتون
اما چاره ای نیست شرکت تعطیله و ما هم همینطور
برای همه تون سالی پربار و سرشار از موفقیت آرزو میکنم
سالی بهتر و پربارتراز امسال و هرسال
موفق و پیروز باشین
درپناه حق
یاحق
افراط و تفریط تو هیچ کاری خوب نیست و بعضی اوقات انسان رو به قهقرا می کشونه
رفیق بازی هم جزء ایندسته از کاراست
منظورم این نیست که با دوستامون معاشرت نکنیم وازشون ببریم نه برعکس
داشتن دوست خوب خیلی با ارزشه
یه دوست خوب میتونه از برادر هم برای آدم مفیدتر باشه
اما کسانی هستن که فقط و فقط می خوان از دوستاشون سوء استفاه کنن
روز چهارشنبه بود
نگارنده حقیر دادگاه داشتم (برای تصادفی که چهارماه پیش برام اتفاق افتاده بود) کارهای شرکتمو سپردم به یکی گفتم یه ساعته برمیگردم
بغل دادگستری ساختمون آتش نشانیه که دونفر از به اصطلاح دوستام اونجان
دیدم که عین دوستای خوب باهام راه افتادن اومدن تو دادگستری و قتی کارام تموم شد یکیشون پرسید خوب حالا کجا میخوای بری
گفتم خوب میرم شرکت
گفت ولش کن نمی خواد بری شرکت
--- نه بابا آخر ساله هزارتا کار دارم سپردم به بچه ها گفتم زود برمیگردم
--- خوب حالا زنگ بزن بگو که نمی تونی بیای
--- خوب برا چی چرا اینکار رو بکنم
---آخه ما جائی کار داریم خواستیم با ماشینت با هم بریم
--- مگه ماشین شما چشه
--- آخه ماشینت پژوه کلاسش بیشتره
--- اگه صحبت ماشینه بیا این سوئیچ ،خودتون برین و برگردین
--- پس میرسونیمت تا دم شرکتت بعد میریم و میایم دنبالت
سوار ماشین که شدیم و حرکت کردیم ازشون سوال کردم خوب حالا کجا میخواین برین
بیمارستان پارس
اونجا که تو طرحه
کسی چیزی نمیگه که
درسته کسی چیزی نمیگه اصلا لازم به گفتن نیست جریمه میکنن
تو که چارده تومن برات پولی نیس(نگفتش باشه جریمشو پرداخت می کنیم)
چون حوصلشونو نداشتم گفتم اگه قبل از دو نرسیدن نیاین دنبالم من با ماشین شرکت میرم خونه
کلی تعارف که نه بابا باش حتماٌ میایم دنبالت این چه حرفیه
بعد که اومدم شرکت و جریان رو واسه یکی از دوستای مشترکمون تعریف کردم یه مکثی کرد و گفت:
اگه اینا رفتن بیرون و ماشینتو زدن جائی و خردش کردن فکر میکنی چیکار میکنن میگن بیا بفرما ین خسارت ماشینت
دیدم نه واقعاٌ به زحمت ممکنه عذرخواهی کنن
همونطور که باک بنزین پر رو خالی تحویلم دادن
برادرانه بهتون بگم
در انتخاب دوست دقت کنین
یا حق
خواستم پنجره رو ببندم و برم کارای ادارمو انجام بدم اما نتونستم انگشتانم قدرت کلیک کردن برای بستن پنجره رو نداشت .
انگاری اگه این خبر رو نمی نوشتم یک خیانت بزرگ میکردم.
داشتم روزنامه رو ورق میزدم به صفحه حوادث که رسیدم مکثی کردم .
نگاهم روی یک نه دو تیتر خوشکید
خبر اول : جواد کاظمیان به ملاقات میلاد رفت
باورش نمی شد. درد شدیدی احساس میکرد.چشمانش به در آی سی یو دوحته شده بود.نمی توانست باور کند در یک روز به دو آرزویش برسد.
میلاد وقتی رفت و آمدهای پرستاران و پرسنل بیمارستان را می دید مطمئن شد که جواد کاظمیان همین الان از راه خواهد رسید.
کاظمیان وقتی وارد اتاق شد میلاد بعد از 11 ماه لبخندی زد که قبل از گرفتاری و بیماری میزد.مادر با دیدن لبخند پسرش یاد آن روزهای سلامت پسرش افتاد وقتی میلاد از بازی فوتبال به خانه برمی گشت و با خوشحالی و لبخند از گلهای زده اش تعریف می کرد.کاظمیان هم حال و هوای دیگری داشت .انگار میلاد برادرش بود .برادری که مدتی قبل از دستش داده بود.جواد کاظمیان میلاد را در آغوش گرفت و صورت خسته اش را بوسید و به میلاد گفت: چند روز دیگه سالگرد برادرم است .مشکلات و حوادث برای همه پیش میاد.وقتی روزنامه رو خوندم و متوجه شدم تو چه اندازه بمن علاقه داری احساس کردم پیوندی عمیق در من با تو وجود دارد و برای همین به دیدن تو آمدم. خوشحالم که تو را می بینم و از ته دل برای بهبودی ات دعا میکنم.
میلاد با اشتیاق به دهان جواد کاظمیان خیره شده بود .درد آنقدر وجودش را احاطه کرده بود که قدرت حرف زدن نداشت .نفس هایش به سختی بالا می آمد .وقتی جواد کاظمیان به میلاد گفت تا چند رو دیگه با بازیکنان پرسپولیس به ملاقات تو می آئیم میلاد از سر رضایت چشمانش را بست.کاظمیان پیراهن ورزشی اش را برای برای میلاد آورده بود .میلاد وقتی پیراهن شماره 9 را دید دوباره لبخندی زد .این لبخند تمام آرزوهای مادر میلاد بود. مادر گوشه اتاق دور از چشم پسرش اشک می ریخت کاظمیان که می دانست میلاد با وجود شرایط سخت جسمانی کلاس چهارم را با کمک مادرش روی تخت بیمارستان می آموزد.کتاب فارسی او را برداشت وبه رسم یادگار برایش نوشت.
وقتی جواد کاظمیان میلاد را بوسید و از و خداحافظی کرد میلاد به سختی گفت:خیلی خوشحالم و بیشتر به زندگی امیدوارم شدم .احساس میکنم آرام شده ام
من خودم یه استقلالیم اما در قبال اینگونه جوانمردیها نمی تونم ساکت بمونم
خبر دوم:در مورد مردی بود که پنج میلیون برای معالجه دوخواهر کمک کرد
وقتی عشق دق الباب کند.وقتی احساس پاک جریان پیدا کند .وقتی دل تنها از عمق اندوهش فریاد بزند.خدا مردان بزرگش را فرشته نجات خواهد کرد.
دیروز یکی از این فرشته ها .نه دوتا از این فرشته ها .دومرد بزرگ .دو انسان شریف . دودریادل.دونفر از آنهائی که خدا به آفریدنشان مباهات می کند دونفر از آنهائی که نام انسان دوستی و عشق به نگاهشان زنده است .دونفری که اصلاً در واژه نمی گنجند نام انسان و انسانیت را زنده کردند
مرد آمده بود تا پسرکی را به آرزویش برساند .تا یک سبد نور بر قلب خسته مادری بپاشد تا دستهای پدر در راه مانده را در دست بگیرد و کمر خمیده اش را راست کند. مردی که آمده بود تا رسم جوانمردی را یادآور شود تا بهار را شرمنده بودنش کند تا دست و دلمان را بلرزاند و...
مرد می خواست میلاد برای او باشد . می خواست دلش به پهنای تمام خوبیها پرواز کند و درهای بهشت را یکی یکی باز کند تا بخ دا برسد .مردی که دستهای منتظر میلاد را در دستانش گرفت تا به او نور امید و اکسیژن زندگی ببخشد .
مردی که پروراز کنان تا انتهای عشق و خدا رفتند و ما و نگاهمان به جائب خیره ماندکه چشمان گناهکارو قلبهای سیاهمان دیگر اجازه دیدنش را نداشت.تنها آرزو کردم که ای کاش روزی آنقدر دلمان وسعت پیدا کند که در حسرت رفتن این راه نمانیم و روزی برسد که بهار از حرکت و نام ما جوانه بزند
یا حق
خوب سلام
سلام دوستان من
ایندفعه بعد از سه روز اومدم تا آپدیت کنم
حسابی سرم شلوغه
آخر ساله دیگه حسابها رو هم باید جمع و جور کنیم فشار کاری زیاده
از اونورم یه چهارده پونزده روزی تعطیلیم دیگه هیچی دیگه
وای دیروز چه خبر بود
من که سه کیلو وصد گرم کم کردم
بابا چارشنبه سوری هم چهارشنبه سوریهای قدیم
یادش بخیر ما بچه ها از بعدازظهر یه جائی رو مشخص می کردیم و چوب جمع میکردیم برای روشن کردن آتیش
خطرناکترین کارمون این بود که از روی آتیش می پریدیم
مامانامون و مامابزرگامون میرفتن دور هم میشستن و سبزی پاک میکردن تا آش سنتی درست کنن
هی هی هی یادش بخیر
مثل حالا نبود که بمب اتم بترکونن
انقد تو خیابونا آتیش روشن کرده بودن که نمی تونستی ماشین ببری باید پیاده گز میکردی
یه ترکش از این کپسولیها گرفت به کتفم
یاد نوشته چهارشنبه سوری در پنجاه سال دیگه یکی از دوستامون افتادم که خیلی باحال نوشته بود
کلی خندم میگرفت وقتی نوشته هاشو تو ذهنم مرور میکردم
دیروز روزیه که نهضت مشروطه شکل گرفت
حتماً دوستان همه خبر دارن اما برای اونهائی که اطلاع دقیق ندارن بگم که
رفتنه به قزوین من یک ماموریت کاری بود حالا حسابشو بکنین که قرار بود با اتومبیل ساخت گوتلیب دایملرو با سیزده کیلومتر در ساعت برم قزوین وای خدا سردرد گرفتم قسم می خورم سالم رفتم سالمم برگشتم بعد از برگشتنم تو یه پارتی دعوت بودم که جاتون خالی تا ساعت دوازده شب اونجا بودم و بعدش برگشتم خونه و عین جنازه اوفتادم و خوابم برد و صبحی هم ساعت خودشو کشت تا تونست بیدارم کنه بیام سرکار |
امروز شنبه ، یازدهم مارس ، زاد روز «امریکو وسپوسیو Americo Vespuccio» است که قاره غربی به نام او « امریکا » نامیده می شود. وی بسال 1454 در فلورانس ایتالیا به دنیا آمد و 22 فوریه سال 1512 درگذشت و چهار بار از نیمکره غربی ( آمریکا ) دیدن کرد و نقاطی را که در این مسافرتها ی دریایی مشاهده کرد بیش از نقاط مورد بازدید کریستف کلمب بود.
|
بسیاری از مورخان ، کشتار راوندیه در بغداد را در دهم مارس سال 758 میلادی ( 141 قمری ) نوشته اند . عده مقتولان 600 تن ذکر شده است . این گروه در باطن برای گرفتن انتقام خون ابومسلم خراسانی از منصور خلیفه عباسی از ایران به بغداد که هنوز کاملا ساخته نشده بود رفته بودند و خود را جان نثار خلیفه وانمود کرده بودند و شمشیر ها را در زیر لباس پنهان کرده بودند، ولی هنگام حمله ، به خلیفه آسیبی نرسید و همه این جماعت به دست عمال او کشته شدند. بسیاری از مورخان، راوندیه را اهل « تناسخ » نوشته اند. ابومسلم که به حکومت امویان پایان داده و عباسیان را روی کار آورده بود بسال 754 میلادی به تصمیم منصور خلیفه عباسی کشته شد. پس از رسیدن این خبر به ایران، هواداران او به صورت گروههای جدا ازهم بپا خاستند که یکی از آنها « سندباد»نیشابوری بود . منصور بغداد را که یک روستا در کنار دجله بود به عنوان مرکز خلافت انتخاب و از سال 755 میلادی کار ساختن آن را آغاز کرده بود و مقداری از مصالح ساختمانی مورد نیاز را از تخریب ابنیه تیسفون که هشت قرن پایتخت ایران بود و در همان نزدیکی قرار داشت آورده بود.
ساعت نه و نیمه و میرم که بنام خداوند کارم رو شروع کنم
تا آپدیتی دوباره
یاحق